کور شد چشمی که تاب دیدن دلبر نداشت
خوار شد هرکس که بر خاک قدومش سر نداشت
بشکند دستی که حتی خطی از کفرت نوشت
لال شد آنکه به لب مدح ابوالحیدر نداشت
در صف محشر کف افسوس بر هم میزند
هرکسی گامی دراین دنیا برایت برنداشت
بی بضاعت بودم اما میل مستی داشتم
دستهای خالیم چیزی کم از ساغر نداشت
صفحه صفحه سیر میکردم غریبی تو را
جلد پشت جلد اصلا غربتت آخر نداشت
حرمت موی سفیدت کار ساز مشکلات
جز عبایت حضرت ختم الرسل سنگر نداشت
پیرمرد طائفه روز وفاتت هیچکس
بیرقی برپا نکرد و چشم های تر نداشت
حضرت یعقوب مکه یوسفت ارث از تو برد
تازه میفهمم چرا آقای ما یاور نداشت
شاعر: سیدپوریا هاشمی